۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

وقتی پسرها بچه می زایند!!!

من خیلی وقته از سفر برگشتم، ولی چون این مخابرات خیلی خیلی محترم پورت خالی مرحمت نمی کنند بنده از داشتن نعمت اینترنت محروم هستم!!!
حالا یه جا یه اینترنتی گیر اوردم گفتم یه مطلبی بنویسم!
راجع به این طرح جدید نیروی انتظامی که قراره افراد ماسک دار رو هم شناسایی کنند!
از این حرفا که واقعا خسته نباشند و خیلی زحمت می کشند و واقعا امنیت ایجاد کرده اند و هر وقت که زنگ می زنیم سربزنگاه می رسند!!!! و جلو تمام جرم و جنایتها رو می گیرند بگذریم!!!
این طرح هم واقعا جل الخالق داره!
چیزی که مشخصه اینه که قراره شناسایی شیم! حالا هرکاری بکنیم.
عینک دودی و چادر و ماسک و...
جالبش اینجاست؛ یه روز داری صاف صاف تو خیابون راه می ری میریزن سرت و می گیرنت!
میگی آقا چه خبره؟ چی می خواین از من؟!
می زنن تو دهنت می گن، خفه شو این خانمه که ماسک زده توی "اغتشاش" تویی!
می گی بابا من که پسرم! مگه سیبیلم و نمی بینید؟!
تا بیای اینا رو بگی و ثابت کنی که پسری 2 تا شکم هم زاییدی!!!!!!!!!!

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

من برمی گردم!

دوستان یه مدت باید برم سفر
خیلی زود برمی گردم.
دلم براتون تنگ می شه!
من و فراموش نکنینا، سعی کنید مرام داشته باشین.
زودی میام.

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

خدایا کجایی؟!

http://www.box.net/shared/g6uqhy44ds

از وبلاگ سارا شمس http://www.blogger.com/profile/10048469530725894527

چقدر گریه کنیم و ناله کنیم
چرا جوونارو می کشین!؟
خدایا تو کدوم پس کوچه قایم شدی؟!

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

من که می دانم...

من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد!
پس چرا عاشق نباشم، چرا؟

من که می دانم...
پس چرا 13 آبان نباشم، چرا؟

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

در مدح و ستایش پارس آن لین!!!

اشتراک 3 ماهه می گیری با حجم 6 "گیگا بایت"
بعد می دونید چه اتفاقی می افته؟
خیلی راحت در عرض 2 هفته تموم می شه!
تازه کلهم سیستمت و چک می کنی و می گردی، می بینی بابا سرجمع دانلودیات 200 مگم نمی شه!
جل الخالق!
تازه می ری که تمدید کنی، کلیم واست خط و نشون کشیدن که ال می کنیم و بل می کنیم!
تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که یه لبخند پهن بزنی!
امید داری که می خوای واسه 13 آبان فعالیت کنی، پس تمدید می کنی!
تمدید می کنیم،
همه با هم تمدید می کنیم.
اصلا همه اینارو گفتم که این و بگم (همه با هم تمدید می کنیم)
تیتر مطلبمم رد گم کنی بود آقاجون! اصلا دلم می خواد سیاسی بنویسم، دیگه ظرفم نمی شورم!
توضیح: "دیگه ظرف نمی شورم" پیرو مطلب قبلی آورده شده! ظرف شستن نماد زن ایرانیست و من در متن قبلی نوشته بودم سیاسی بودن به من نیامده! فقط خواستم تقابل زن آزاد و زن ایرانی را نشان دهم . "سیاسی بودن و حرف زدن یا ظرف شستن"

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

سیاست، ولم کن بابا!

عجب ماجراییه!!
من مونده بودم این بابا، باز چی شده قاطی کرده؟! اینکه زده بود به فاز مظلوم نمایی!
اما چیزی از این تفکرات عمیق در ذهنمان نگذشته بود که خبر رسید، هیهات چه نشستی یهداخانم که زلزله اومده! شیرپاک خورده دلیری به نام محمود ولوله ای به پا کرده! (چقدر دلم براش می سوزه، کاش کاش کاش سالم بمونه)
خداوکیلی پشت دستم هنوز قرمزه! آخه اصلا خوشم نمیاد سیاسی بنویسم. من باید برم تو آشپزخونه ظرف بشورم آخه! آخه من و چه به این حرفا!
خیلی می شنوم که می گن؛ خانم شما باید بری با ماشین لباسشویی کار کنی نه که...

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

بعد از این همه سیاسی بازی یه لبخند عمیق بزن!!

این یه داستان بانمکه که توصیه می کنم بخونیدش!
ضرری نداره که بخونینش
من وقتی خوندمش انگار گلوم باز شد و تونستم یه نفس عمیق بکشم!
گاهی لازمه آدم بزنه تو خاکی و یه هوایی عوض کنه
هواخوری خوش بگذره!!



ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش.

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:

همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!

ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:

تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟

گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟

با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ...

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟

جواب دادم: نه !

ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني


۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

ایرانیای زیرآبزن

یک نظریه واقعی از عبید زاکانی مخصوص ادب دوستان

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!









خدا کجاست؟

برگرفته از وبلاگ بابک داد که فیلتره ولی لینکش و می ذارم: http://babakdad.blogspot.com/2009/10/blog-post_8467.html

یک سئوال و جواب ساده درباره؛

" خدایی که در این نزدیکی است!"

اشاره: بعضی از ما آدمها، وقتی جنایتها و ظلمهای بشری را می بینیم، در ذهنمان این سئوال جرقه می زند که پس این خدا کجاست؟ (مثل اینکه خدا آژان محل است!) برآشفته می شویم و می گوییم پس چرا خدا نیست؟ (گویا بودنش را باید با صاعقه یا زلزله درجا به ما ثابت کند) و می پرسیم پس اگر هست چرا کاری نمی کند؟ یا می پرسیم پس چرا خانه ظلم را نابود نمی کند و بهشت را برای ما در همین زمین نمی سازد؟...و خدایی که در این نزدیکی است، با صبوری به ما لبخند می زند!

بعد از نوشتن ماجرای "کمین پلیس در دو کیلومتری" و اشاره ای که به لطفهای الهی داشتم، دوست عزیزی برایم کامنتی نوشت که همین سئوالها در آن بود و مناسب دیدم جوابش را برای سایر دوستان هم بگذارم. حالا اگر شما هم چنان سئوالی دارید؛ این سئوال ایشان (با نام مخفف ش) و زیرش هم نوشته من. امیدوارم این سئوال و جواب فقط باعث درک بهتر ما از همدیگر باشد.همین!

بابک عزیز!

ایمان داشتن خیلی‌ چیز خوبیه. به نوعی سلامت روح رو به ارمغان میاره. ایمان واقعی‌، حتی به یک سنگ !!! و ایمان داشتن خوب تا حدی که آزادی دیگران رو ازشون نگیره. این همون چیزیه که ما همگی‌ بهش اعتقاد داریم. و اما خدا، آیا تا به حال این سئوالو از خودتون کردید که اگر قاضی‌ فقط خدا بود، و گریز شما از چنگال خونخوارارن فقط به لطف حقه، پس چطور باید ظلمشو در هنگام ریخته شدن خون ندا توجیه کرد؟ یا سکوت و بیکاریشو ، وقتی‌ به بچهامون تجاوز میشد ؟ یا اینکه چرا آسمون او‌ رو سر جلادا خراب نمی‌کنه تا اینهمه ظلم تموم شه؟ اصلا اگه همه چیز دست اونه، چرا اینقدر آوارگی و جون کندن و کشته دادن و‌...؟؟
انسان، شعور و‌ آگاهی‌ انسان، قدرت انتخاب انسان، قوت تشخیص انسان نشانه‌ای از خلقت بی نظیر اوست. و همین انسان ، شیطان رو آفرید تا به روی عمل زشت او‌ خودخواهانهٔ خودش پوشش بذاره !!!
خدایی آفرید، اما باقیش اون مخلوق، خواستن اونه. اگه حرکت نکنیم ، خدایی نیست نجاتمون بده. اگه بجنبیم، نیروی خداییمون صد چندان می‌شه. شما رو شور و‌ آگاهی شماست که یاوره. دوستتون داریم. ش.

***

دوست عزیزم!

با بعضی حرفات موافقم. اما من نمی توانم به سئوالات دینی و مذهبی جواب بدهم چون "مبلغ مذهبی" نیستم و بلد نیستم و اصلا" دوست ندارم درباره خدای خودم تبلیغ کنم و از این کارهام بدم میاد.

من یک خدایی دارم که اصلا" نیازی به تبلیغ نداره! اونقدر باحال، خودمونی، صمیمی و اهل حال و البته خیلی هم نکته سنج و تیزبینه! این خدا گاهی گوشمو می گیره تا آدم بشم. گاهی دستمو می گیره تا راه بیفتم. گاهی نازمو می کشه تا دلسرد نشم. گاهی سرم داد میزنه تا برگردم توی جاده. گاهی پنچرم میکنه تا بایستم. گاهی وسیله سازه تا نایستم و ادامه راهمو برم. خیلی هم خوب میشه ازش سئوال کرد و همه چیزم میشه ازش پرسید و جواب گرفت. مثلا" تو می پرسی چرا گذاشتی ندا رو بکشن؟ اون گذاشت؟ میپرسی چرا خونه ظلم رو خراب نمی کنی؟ اون باید بکنه؟ میپرسی چرا اینا اینقدر ظلم میکننن و تو ساکتی؟ ساکته؟ من که فکر نمیکنم خدا باید کلنگ دستش بگیره و خونه ظلم رو نابود کنه! بعدش ما بیایم و حالشو ببریم! خدای من که اصلا" حرفشو نزن، اهل این پارتی بازیها نیست. تنبل خونه شاه عباس که نیست! این خونه ظلم حاصل اشتباهات خود ماها یا پدرها و مادرهامونه. خودمونم باید کلنگ دست بگیریم و علی علی بزنیم داغونش کنیم! البته خدای من میگه خودتون دست به کار بشین و خونه ظلمو خراب کنین، منم کمکتون میکنم. ولی قرار نیست اون کارهای ما رو انجام بده! اون فقط به مایی که راه می افتیم کمک میکنه، همین. اما اینکه بگیم خونه ظلمشونو خراب کن، بگه چشم! اینطوریا نیست! راستش من روم نمیشه ازش سئوالای اینطوری بپرسم. چون تکرارین و اون قبلا" جوابمو داده و این سئوالا فقط منو ضایع میکنه! میگه دندتون نرم، حقتون رو نگیرین آش همین آشه و کاسه همین کاسه! بلند شین و اوضاعتونو خودتون درست کنین.همین. مگه خدا به آمریکاییها دموکراسی عطا کرد؟ یا مگه بولیوی و زیمباوه رو خدا استبدادی کرده؟ مردم هر دیاری شایسته وضعی هستن که دارن! اگه شایستگیه ما اینه که یه مشت آدم دروغگو و دزد و شارلاتان با دکترای جعلی روی سرمون حکومت کنن، خدا چیکاره س؟ میگه دوست ندارین، یالا بلند بشین و خودتون وضعو عوض کنین، منم هستم! و هست. دروغ نداره بگه!

ازش بپرسم چرا گذاشتی ندا رو بکشن؟ اون گذاشت؟ و تازه چرا نباید می گذاشت؟ چرا باید مانع چنان مرگی می شد؟ آخه چه مرگی زیباتر از اونی که نصیب ندا شد سراغ داری؟ کجای این بد بود که طوری ندا رو پیش خودش برد که زیباترین تصویر یک مرگ آرمانی رو خلق کرد و حالا اون تصویر زیبا، نیروبخش حرکت میلیونها نفر دیگه شده؟ من که روم نمیشه جز تشکر چیزی بهش بگم. خدای عاشق پیشه ما، یه هدیه بزرگ به ما داد به اسم ندا و خود ندا رو از مادرش هدیه گرفت چون دوستش داشت! یه مرگ زیبا که شاید سالهای سال باعث جنبشهای آزادیخواهی توی همه دنیا باشه.

یا ببین چطور اخبار شکنجه ها و تجاوزها رو از اون زندانهای مخفی به بیرون درز داد تا ما مردم یه فکر جدی بکنیم. البته خدا خیلی هم بیکار نبوده، ولی قرار نیست بیاد خدمت من و تو و گزارش کار بهمون بده! کم آبروی نظام مقدس ولایی رو ریخت؟ کم نقابهای ریا و تزویر اینا رو کنار زد؟ کم ستونهای بظاهر مستحکم این نظام رو لرزوند؟

فرض که آقای موسوی رئیس جمهور میشد، چند سال باید خون دل میخورد تا نشون بده آقای خامنه ای با اون رفتارهای مزورانه، یک دیکتاتوره؟ که سپاه پاسداران، به بهانه خصوصی سازی داره کشور رو میخره و سرمایه های ملت رو می دزده؟ که این جماعت به اسم مسلمونی، در حال قورت دادن کشورن؟ خدا کم خریت و حماقت به این حاکمان داد که خودشون دارن خودشون رو نابود میکنن؟

این خدای من با ماها بحثهای فقهی و طلبگی و آخوندی نمی کنه. چون اصلا" هنرمنده. با نهایت ظرافت، می شینه کارشو انجام میده، بعد عقب وامیسته و تو می بینی چه اثر فوق العاده ای ساخته. کارشم خیلی خوب بلده. فکر میکنی از کجای اون روز، به ندا گفت راه بیفت؟ و فکر میکنی چی بیشتر از این می تونست نصیب کسی مثل ندا بشه که به تقلب اعتراض داشت، ولی با دلی که سپرد، جوری فریاد اعتراضش توی اطراف و اکناف عالم پیچیده که هزاران رسانه نمی تونستن شخصی رو اینطور عروف کنن و اعتراضش رو به همه جا برسونند؟خدای من میگه تو راه بیفت و برو. برو حق خودت رو بگیر منم همینجا پشتت مثل کوه وایسادم! نمیگه زنده نگهت میدارم که اینجا زندگی کنی، میگه جاودانه ات میکنم! ندا مرد؟ واقعا" مرد؟ یا اگه درست نگاه کنی می بینی از من و تو هم زنده تره؟ ندا امروز همه جا هست. این زندگی و جاودانگی رو کی بهش داد؟ رسانه ها؟ ما؟ یا اونی که انتخابش کرد و وقتی ندا تیر خورد و افتاد روی زمین، دست نامرئی اش اونو از پشت گرفت و آروم خوابوندش روی زمین و یه چیزی نشونش داد که دخترک آروم شد و عاشقانه پر کشید! این خدا پشتت می ایسته و تا حالاشم پشت یکی مثل من ناقابل وایساده و خیلی با معرفته که پشت من بی معرفت رو خالی نکرده و هنوزم همینجاست و هستش! به تو و دیگران هم همینو خواهد گفت. میدونم روزی که بخواد و قرار باشه، ما دل سپرده هاشو یه جوری میبره که رفتن، زیباترین کار باشه! الان برای یه نیاز دیگه ای، اینجا هستیم. بودن و نبودن ما دست اونه و نوع رفتمنون به دلیه که بهش می سپاریم، نه به دلیل.

از طرفی اصلا" رابطه پرایوسی و خصوصی و پسرخالگی هم با کسی نداره. هیچکسی دُردونه اون نیست. فقط کافیه باورش کنی، اونم تو رو باورت میکنه. اصلا" باورت داشته و خودت نمی دونستی! مشکل خود ماییم. برای خود من تجربه باور کردنش اینجوری بود که یه روز تنگ غروب، ایستادم و نگاش کردم. دیدم چقدر بیکرانه این چیزی که از دریا، از اقیانوس، از آسمون وسیع تره. جنس این آبی بی نهایت رو نفهمیدم چیه، اما حس کردم دوست دارم دل بزنم بهش. اگه دریاست، دل بزنم به دریاش. پاهامو که توی آب گذاشتم، خیس شدم. سردم شد اما باز جلو رفتم. شنا بلد نبودم ولی روی آب خودمو ول کردم و دیدم وسط دریاش هستم. زنده، سالم، در حال غوطه خوردن و عشق کردن. وقتی به مهاجرت برای بیان حقیقت دل سپرد، هیچی نداشتم. حالا هم چیزی ندارم اما اون بود که منو کفایت و حمایت کرد و بس. با همه بی بضاعتی هام، تا دل بهش سپردم همه چی بهم سپرد و بهم داد. امنیتی که خیلیا توی خونه هاشون ندارن، به ماهایی داد که خونه مون رو ول کرده بودیم و زیر چادر یا توی خونه های اجاره ای یکشبه بودیم. لذتی و آرامشی که برای کسب اون نیومده بودیم، در اوج همون بی گناهیا و آوارگیها نصیبمون شد. خرجمونو داد. بیماریهامون رو خودش شفا میداد و وقتی بارون می اومد، زیر چادر بهمون آرامش و خنده و نترسی می بخشید تا دلمون قرص باشه. توی خیابونهای پر از مأمور، حجابی روی ما می کشید که حتی اگر داد میزدیم، اونها ما رو نمی دیدن. کور و کر می شدن. باورت میشه؟ اگه دل نمی سپردیم بهش، شیشه وجود ما رو اینجور کنار اینهمه سنگ خارا نگه میداشت؟ نمی دونم. اون اینقدر بزرگ و خوبه که شاید بازم نگهمون می داشت. اما این حس دوست داشته شدن توسط اون رو شاید نداشتیم. این حس، انتهای هستی و زندگیه. باور کن. اینو مطمئنم ندا باور کرده بود که اون طوری آروم شد و لبخند زد و رفت.

امن به شکل تجربی به این خدا رسیدم و فقط اینو فهمیدم که اگه دل نمی دادم بهش الان وسط برهوت یک کویر نشسته بودم نه توی دریای به این وسعت! از همین وسط دریا دارم می بینم که این دعوت رو از همه شماها داره میکنه. میگه بیاین جلو برای گرفتن حقتون. حقتون آزادیه. برابری حق شماس. کافیه بخواین تا بگیرینش. اما اگه نیای و لوس بشی یا قهر کنی و بشینی غرغر کنی، میگه برو بینیم بابا! البته شاید اینم نگه، شاید بازم منتظرت بمونه! خوبیش همینه که محبتش تموم شدنی نیست. هرچی بخوای میتونه دوستت داشته باشه. حتی اگه خودت باور داشته باشی آدمی هستی که ارزش دوست داشتن نداری. اون سیرابت میکنه. کافیه دلت با عشق و محبت قهر نکرده باشه تا زودتر بشنویش. تازه همون وقتشم تو رو به راه میاره و عاشقت میکنه. من با این خدای باحال خودم، خیلی خوشم. از وقتی عاشقش شدم و توی دریاش پریدم، چند نفر عاشقم شده باشن خوبه؟ عاشق من نشدن ها! اشتباه نکنی! اونام نمی دونن که در واقع عاشق من نشدن! عاشق یه چیزی شدن که شاید انعکاس نورش رو یه لحظه توی دوستداراش می بینن. همون طوری که همه ما عاشق نگاه خیره نداآقاسلطان شدیم. یه کمی فکر کن؛ واقعا" توی نگاه این دختر چی هست که میلیونها نفر اون نگاه رو دوستش دارن؟ چی هست جز انعکاس یه چیز بی نظیر، تلألؤ یه زیبایی مطلق. یا عکس تولد سهراب اعرابی رو ببین، نشسته و به کیک تولد نوزده سالگیش خیره شده، همین. اما چرا معصومیت نگاهش حتی قبل از لحظه مرگش ما رو شیفته میکنه؟ دیوانه میکنه؟ به حرکت وادار میکنه؟ به نظرم از اون موقع سهراب دل خدای ما رو برده بود با اون نگاهش! یا ندا از خیلی وقت پیش، دلبری کرده بود از خدای اهل دل ما!

میخوای یه چرخی توی این دریای آبیش بزنی تا خودت ببینی کجاها حواسش به تو هست و خودت خبر نداری و هاج و واج می مونی؟ کافیه تن به آب بدی و بری جلو. بیا ما کار خودمونو بکنیم و بذاریم خدا هم کارای خودشو بکنه. هرجایی که لازم باشه، خودش بلده خداییشو بکنه. غرزدن ما تأثیری نداره.من مطمئنم ندا توی اون آخرین لحظه یه چیز فوق العاده زیبا دید که اون طوری خیره موند و راحت شد. که نگاهش پر عشق شد. اون چیز زیبا رو البته فقط موقع مرگ به ما نمیده ها. اون چیز زیبا رو میشه توی همین زندگی هم دید و تشخیص داد و به سمتش رفت و برای همه مردم آشکارش کرد و باهاش زندگی کرد. زمانش رو ما خودمو تعیین می کنیم؛ با انتخابهامون. حالا یه وقت اینجا بدستش میاریم، یه وقت دم مردن و یه وقت اصلا" گذر بعضی از آدما هم بهش نمیفته! مثلا" اگه مصباح یزدی یا جنتی یا احمدی نژاد دویست سالم عمر کنن، عمرا" نمی فهمن این زیبایی یعنی چی؟

ما بدنبال همون چیزای زیبایی هستیم که این خدای باحال، جزو حقوق اساسی ما قرار داده اما قرار نیست که بهشتو اینجا برامون بسازه تا ما حالشو ببریم! اون از اینکه ما خودمون تنبلی میکنیم و نمیریم حقمون رو بگیریم متحیره! تعجب میکنه! اون منتظره ما یه قدم پیش بذاریم تا بهشون برسیم! اما ما بعضیامون یا خیلیامون هنوز مردد هستیم. دو دل هستیم. از دریا می ترسیم و غر میزنیم و بهانه می گیریم. در حالیکه این بهشت بزرگ رو توی همین دنیا، فقط به "بهاء" میدن نه به بهانه! و بهای به دست آوردن آزادی و عدالت و حقانیت، حرکته. این روزها (مثل همین سیزده آبانم) وقت حرکت کردنه. پس یا حق! راه بیفتیم.

دل نوشت: دیشب بعد از نوشتن این نامه، حال خوبی داشتم. قلمم رو برای محبوبم چرخونده بودم و مثل بچه ای بودم که به باباش یه حالی داده و همینجوری خوشحاله. همین. بعد تفألی زدم به حافظ. تنها یار این روزهای تنهایی، مهاجرت، بی پناهی و عاشقی بی توصیفی که با خدای خودم دارم. دیوان را باز کردم و از بیت اولش هاج و واج ماندم. مخاطب حافظ، خود اوست یا یک نویسنده که کلک (قلم) او می تواند با یک قطره سیاه، صد چشمه آب حیات بخش را برابری کند، خدا کند من و شما شایسته سخنش باشیم.

این غزل زیبای حافظ را به شما و بخصوص به (ع) دوست عزیزی تقدیم می کنم که حافظ دوستی اش، ما را رفیق تر کرده. بخوانید و عشقبازی بندگان کوچک با یک دوست بزرگ را ببینید و لذت ببرید:

اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي!
در فكرت تو پنهان صد حكمت الهي!
كلك تو بارك الله بر ملك و دين گشاده
صد چشمه آب حيوان از قطره سياهي!
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
مُلك آن توست و خاتم، فرماي هر چه خواهي!
در حكمت سليمان، هر كس كه شك نمايد
بر عقل و دانش او، خندند مرغ و ماهي.
باز ار چه گاه گاهي، بر سر نهد كلاهي
مرغان قاف دانند آيين پادشاهي!
تيغي كه آسمانش از فيض خود دهد آب
تنها جهان بگيرد بي منت سپاهي!
كلك تو خوش نويسد در شأن يار و اغيار
تعويذ جان فزايي، افسون عمر كاهي!
اي عنصر تو مخلوق از كيمياي عزت
وي دولت تو ايمن از وصمت تباهي!
ساقي بيار آبي از چشمه خرابات
تا خرقه‌ها بشوييم از عُجب خانقاهي!
عمريست پادشاها كز مي تهي است جامم؛
اينك ز بنده دعوي وز محتسب گواهي!
گر پرتوي ز تيغت بركان و معدن افتد؛
ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ كاهي!
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان
گر حال بنده پرسي از باد صبحگاهي.
جايي كه برق عصيان، بر آدم صفي زد
ما را چگونه زيبد دعوي بي گناهي!
حافظ چو پادشاهت گه گاه مي‌برد نام

رنجش ز بخت منما، باز آ به عذرخواهي!

دختر باید زنده به گورشه!

یه استادی داشتیم که سالها بود ازدواج کرده بود، ولی بچه نداشت!
استدلالش این بود که می ترسم بچم دختر بشه!
من توی ایران زندگی می کنم، اگه بچم دختر بشه چیکار کنم!
راست می گفت، دختر توی ایران یه بدبخت به تمام معنیه!
می شه راحت گولش زد و هر بلایی دلت خواست سرش اورد!
می شه راحت بهش خیانت کرد!
می شه معاملش کرد!
می شه کتکش زد!
می شه بهش اجازه نداد جیک بزنه!
می شه سنگسارش کرد!
می شه روش اسید پاشید!
می شه با باتوم زد تو صورتش تا دیگه هیشکی تو صورتش تفم نکنه!
می شه ...
اصلا من اگه یه روز قرار باشه دختر داشته باشم اولی که به دنیا اومد می برم تو باغچه چالش می کنم و خلاص، اقلا خودم قبل از اینکه یه غریبه این بلاهارو سرش بیاره کشتمش!!!
کاش مامانمم مثل من فکر می کرد!

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

تبعیضی های خدا

من یه چیزی کشف کردم!
این که پدر و مادرها همیشه یکی از بچه هاشونو بیشتر دوست دارن و بین بچه هاشون فرق می ذارن بر کسی پوشیده نیست!
اصلا هم استثنا نداره، چونه نزنید.
کشف جدید من یه چیزی تو همین مایه هاست
خدا هم بین بنده هاش فرق می ذاره!
خدا بعضی از بنده هاش و دوست داره، خیلی بیشتر از اون یکیا
اصلا هم دلیلش خوبی و ثواب و مواب و نماز و این چیزا نیست!
همینجوری خدا حال می کنه به یکی خیلی فاز بده!
هرچی که فکرش و بکنی می ریزه جلو پاش، همینجوریا، همینجوری!
تو دلشم می گه؛ عشقم می کشه!
کیه که بتونه لب بجنبونه...

خونه های قراضه ی این دوره!

نمی دونم رفتید دنبال خونه بگردید یا نه! اگه رفته باشید اوضاع واویلای خونه حتما کلافتون کرده!
بابا من نمی دونم انقدر می گن خونه ارزون شده، کووووو؟!
کی می گه، هرکی دوباره جلوی من بگه خونه ارزونه یه دونه می زنم تو چونش!!
اعتماد به نفس دارن مردما!!!!
قیمت خونه تو بلوار فردوس با قیمت توی یافت آباد یکیه!!!
قیمت رهن توی آجودانیه با قیمت رهن توی آزادی یکیه!
با پولی که می تونی توی جنت آباد یه خونه 200 متری بخری، میشه باهاش یه خونه 120 متری توی فرشته بگیری!!!!!!!!!!!!!!!!
و...
و بلااستثنا قیمت خونه های 40 تا 50 متری با خونه های 70 تا 80 متری برابری می کنه!!!
عجیب تر اینکه فروشم می رن! یعنی اونی که میره خونه 50 متری می خره یه ذره دقت کنه می تونه با همون پول یه 75 متری بگیره، ولی این که چرا این کار و نمی کنه واقعا موندم!
اصلا این قضیه که حماقت بشر حدش کجاست، کل ذهن من و اشغال کرده!
نه که فقط توی اوضاع ملک باشه ها، کلا "عرض می کنم بنده"

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

ای سیاست ...........

بابا دیگه حالم داره از این سیاسی بازی به هم می خوره!
یه روز انقدر بهمون جو می دن که با کله می ریم جلوی گوللله!
یه روز کنار می کشن و با لبخند به ریشت می خندن!
قضیه گوشت و استخون برادره که به هر حال دور انداخته نمی شه و اینام همشون سرشون تو یه آخره!
فقط ما این وسط سر یه کوچه ای گوللللله می خوره تو گلومونو دست و پا می زنیم و جون می دیم! اینا که به هرحال این همه پولو توش موندن که چه جوری هاپولی کنن! دعواشونم سر همینه، این یکی می گه بابا بسه بزار به مام برسه! اون یکی می گه نه هنوز بچه محلای سابق میوه فروشی سر نارمک موندن، باید به اونام یه پست و مقامی بدم، اونام که سیر شدن، حالا شاید به شمام یه سگ خوری دادیم!
ای دنیای کثافت، کثافت، آشغال بی شعور، ... ، .........، ............، (استغفر..........)
وای ی چه بی تربیت شدم جدیدا!
این ا.ن ما رو به کجاها که نمی کشونه!
خودمم نفهمیدم چی گفتم، یهو قاطی کردما!

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

چقدر کیف کردم!

امروز که وبلاگ تازه متولد شدم و چک کردم دیدم از طرف تیمچه نوید الدوله شماره 4 شون واسم یه PM گذاشته!!
خدا خیرت بده رامبدجان، ایشالا 1000 تا خیر تو این دنیا ببینی (عادت ندارم وعده سر خرمت بدم)!
چه حالی داد
چقدرم قشنگ تعریف کرده بود از وبلاگم (خیلی زیبا بود نوشته ها و آن تحریر زیبای عامیانه که بعضی کلمات را در عین سادگی خیلی پر مغز بیان نمودید.)
خدا واسه مادرت نگهت داره
خیر از جوونیت ببینی
وایییییییییییییییی به خدا تیتاب انقدر حال نمی داد که این PM

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

هويجوري!

بابا اين فيس بوك عجب چيز ستميه!
فقط اعتياد مياره
يه چيزي تو مايه هاي چت رومه درست 4-5 سال پيش!
البته يه نمه لولش بالاتره!

بابا لامسب چي مي خواي!

نمي دونم چي از زندگيم مي خوام گاهي فقط و فقط دنبال پول دراوردنم
گاهي گير مي دم كه تنهام و هيچ ياري، اونطوري كه مي خوام ندارم
گاهي دلم مي خواد بميرم
گاهي انقدر زندگي رو دوست دارم كه حد نداره و حتي دلم مي خواد احمدي نژاد و ماچ كنم!!!
گاهي ...
اگه فقط مي دونستم چمه
اگه فقط مي دونستيم چمونه!
چقدر حال مي داد

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

این وبلاگ و درست کردم که هرچی عشقم می کشه بنویسم
الان دلم می خواد راجع به کتاب دو قرن سکوت زرین کوب بنویسم که هرچی بیشتر تو خوندنش پیش می ری بیشتر کفری می شی!!
آخه این عربای انسان نما چطور تونستن اینطور ایران و داغون کنن
از هرچی عربه حالم به هم خوره
به امید روزی که حتی یه عربم وجود نداشته باشه!